۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

مشکل اینجا عکس ست حقیقتن. پیدا کردنش سخت شده و شاید هم تنبلی کرده ام..
وگرنه منکه بدم نمی آید هر روز قصه ای بنویسم. نمی دانم عکس مدادم را بگذارم اینجا و قصه اش را بنویسم یا نه؟ و یا قصه ی جادوگر پیر را ..
به شکل سابق و همانگونه که شروع شده اینجا شاید نشود ادامه داد.. هنوز مرددم از جریان یک عکس و یک روایت از آن بگذرم و یا به این تعطیلی و گرد و غباری که روی اینجا نشسته رضایت دهم..

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

سانتور


قطعه ابری که زئوس به شکل هِرا ساخته بود، ایکسیون را فریفت و سانتور* زاده شد..


* سانتورها یا سنتورها یا کنتائورها مخلوقاتی با بدن و پاهای اسب و بالاتنه و سر و دست انسان بودند.

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

اسیر دیوار

عکس از فیروزه ایمانی

روی دیوار حیاط پشت خانه.. آنجا که درخت "به" فضای آن کنج را گرفته و باید سرت را خم کنی تا از زیر شاخ و برگش بگذری و دیوار را ببینی..
آنجا که نسیم می پیچد و حتی اگر خورشید نگاهش را دوخته باشد به باغچه و گرما ارزانی اش کند.. می توانی در خنکای سایه اش پناه بگیری..
آن یک تکه که گم می شوی از نگاه همه و درخت "به" پناهت می دهد..
همانجا روی دیوار حیاط پشتی.. دونده دستهایش چسبیده به دیوار و تقلا می کند برای دویدن و رفتن و رهایی..

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

رقص کهن

عکس از اینجا

باز مجلس بزم دیگری.. با رقصندگان این کهن آیین حیات..
رقصنده از سمت راست وارد می شود. سر تکان می دهد، آرام گام بر می دارد.. موهایش را به عقب می راند.
دست راست بالایی را قوس می دهد و دست چپ بالایی را شکنی به سمت پایین..
دست راست پایینی را از آرنج جمع می کند و دست چپ پایینی را می گشاید..
کمی به راست و کمی به چپ دستها را با حرکت سر به طرفین می رقصاند چون آیینی اساطیری و خاص..
سکوت - حرکت - سکوت - حرکت - ادامه..

رقصنده ی دیگر نگاه ثابتش فضا را می شکافد.. سه دستش را رو به بالا تاب می دهد در هم.. همچون نیایشی..
دست پایینی را می گرداند و به نرمی حرکت می دهد.
سکون - ثبوت - تعلیق - حرکت - ...

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خنکای خوشمزه

عکس از اینجا
آقای مرغابی* هنگام جستجو برای یافتن برکه ای پر از یخ و سرما، شیرجه زده درون بستنی شکلاتی..
با آسودگی بالهایش را می گشاید و بستنی می خورد.


* سمت چپ - بالا- سر و چشم، با دهان باز آقای مرغابی را می توانید ببینید. گردنش را طی کنید و تقریبن نیمه های کادر سمت راست و چپ بال های گشوده اش در طرفین دیده می شود. و گوشه ی بال راستش یک اسب دریایی کوچک نشسته..

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

در انتظار

عکس از اینجا

١
زیر آسمان پر ستاره ی کویر.. در دل تاریکی شب، چشم می دوزد به دور دست. شاید کسی از راه برسد..

٢
نور می نشیند در چشمان خسته و منتظرش.. کسی می آید از دور و خط می کشد بر تنهایی های ناگریزش..

٣
‫در سیاهی شب به کمین نشسته.. و چشمان به خون نشسته اش طعمه ای جستجو می کند..‬

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

اژدهای خشمگین


با چشمان تهی و سیاهش ماه را نشان می کند. دهانش را می گشاید و ماه را فرو می برد در خود..

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

جای خالی

عکس از اینجا

دستش را می زند زیر چانه.. سرش را کمی خم می کند رو به پایین، نگاه می کند به حفره ی خالی..
حفره ی خالی درونش را تنگ در آغوش می گیرد..

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

در ماه نبودی اما ماه من بودی

عکس از اینجا

در سیاره ای خیلی دور، در سیاره ی کوچکی که اسم هم نداشت حتی و در هیچ نقشه ای پیدایش نکردم.. سفینه هایمان کنار هم فرود آمد و از حرکت باز ایستاد. تو از کجا امده بودی؟

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

اسب مشکی


اسب شیهه ای می کشد و روی دو پایش بلند می شود. صدایش سکوت دشت را می شکافد.
سرش را به عقب می برد و به یالش تکانی می دهد. وقت رفتن ست..